داستان کوتاه.حکایت
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , آینه , عارف , پند , اندرز , ,
داستان کوتاه.حکایت
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.
استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟...
در ادامه مطلب بخوانید
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , پاسخ دندان شکن , استاد , پند , اندرز , دانشگاه , دانشجو , ,
داستان کوتاه.حکایت
سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند:
یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی مصاحبه از آلمانی پرسید: برای اینکار چقدر پول میخواهید؟
او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم یا فلج شدم، زنم بی پول نماند...
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , زیرکی , از نوع ایرانی , پند , اندرز , آلمانی , فرانسوی , دلار , ,
داستان کوتاه.حکایت
مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس
زن : چی شده؟
مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه : یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما "می فهمه”مرد دروغ میگه : راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , تدبیر صحیح , پند , اندرز , تدبیر , صحیح , اشعه ایکس , ,
داستان کوتاه.حکایت
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید ...
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , تدبیر صحیح , پند , اندرز , تدبیر , صحیح , اشعه ایکس , ,
داستان کوتاه.حکایت
سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند ...
در ادامه مطلب بخوانید
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , زندگی , امیدواری , پند , اندرز , سخن بزرگان , آزمایش , دکتر , ,
داستان کوتاه.حکایت
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد...
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , کریم خان زند , مرد فقیر , پند , اندرز , ,
داستان کوتاه.حکایت
اصطلاح بالا کنایه از اینست که اسرارش را فاش و برملا کردند و به مردم فهمانیدند که توخالی است و چیزی در چنته ندارد . خلاصه آن طوری که بود نه آنچنان که می نمود شناسانیده و رسوا گردیده است .
یکی از مراسم جالب که در بعض اعیاد و جشن ها ضمن سایر برنامه ها اجرا می شد ، این بود که مسخره و دلقکی لباس مضحک می پوشید که داخل و لابلای آن لباس پر از پنبه بود که مسخره و دلقک را به صورت پهلوان پرباد و بروتی نشان میداد .
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , پنبه اش , زدند و رفت , پند , اندرز , آیین پهلوانی , ,
داستان کوتاه.حکایت.
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.
یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود 7 تا 21 روز است.
با خودم... شمردم. حدود 7 روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم...
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , زندگی , مگسی , پند , اندرز , مگس , شیرینی , ,
داستان کوتاه.حکایت
هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك زن خوب می گیرم.
تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود.
ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود!
چون بابایمان همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.
در عذدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خالهمان خیلی به هم می خوریم...
در ادامه مطلب بخوانید
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , زن بگیرم یا نگیرم , پند , اندرز , ازدواج , ,
داستان کوتاه.حکایت
بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی
دکتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم. تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه این عمل ، کاملا در مرحله أزمایش ، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره, بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هز ینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین." اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردن , بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید:" خب , قیمت یه مغز چنده؟..
در ادامه مطلب بخوانید
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , بهای مغز , مغز , دکتر , پند , اندرز , ,
داستان کوتاه.حکایت
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد...
در ادامه مطلب بخوانید
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , ذهن , ساعت , کشاورز , پند , اندرز , ,
داستان کوتاه.حکایت
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...
میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت...
در ادامه مطلب بخوانید
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , لذت , زندگی , میمون , پند , اندرز , ,
داستان کوتاه.حکایت
مرحوم سیدجواد عاملی صاحب مفتاحالکرامه از شاگردان علامه سیدمهدی بحرالعلوم(ره) بود.
شبی موقع صرف شام، علامه بحرالعلوم (ره)، سید را به منزل خویش احضار کرد و وقتی شاگرد به منزل استاد رسید، دید استاد کنار سفره نشسته و دست به غذا نمیزند. علامه بحرالعلوم با خشم شاگرد را مورد عتاب قرار داده و فرمود: سیدجواد! از خدا نمیترسی، از خدا شرم نداری؟
شاگرد که متحیر مانده بود، تقصیر خود را از استاد جویا شد؟...
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , حال و احوال , همسایه , خبر , پند , اندرز , ,
بخش داستان کوتاه.حکایت
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به جزيره یی دورافتاده برده شد، او با بيقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات دهد، وی ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت!، دود به آسمان رفته بود، بدترين چيز ممكن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگين فرياد زد: ای خدا چطور توانستی با من چنين كنی؟...
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , کلبه , کشتی , نجات , پند , اندرز , ,
داستان کوتاه.حکایت
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , عاقبت طمع , پند , اندرز , سخن بزرگان , طمع , ,
داستان کوتاه.حکایت
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان کوتاه , حکایت , وصیت نامه , پند , اندرز , سخن بزرگان , ,
داستان.حکایت
پرنده بر شانه ی انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم.
تو نمی توانی بر روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت: من فرق آدم ها و در خت ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندیدید.
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه. حکایت ، ،
برچسبها: داستان , حکایت , بال هایت را کجا , حکمت , پند , حکایت , اندرز , ادبیات , داستان کوتاه , واقعی , ,